مدیریت
|
عضویت
امروز:
۱۴۰۱ دوشنبه ۶ تير
صفحه اصلی
انجمن شعر
انجمن داستان
انجمن عکس
انجمن سینما
انجمن خوشنویسی
گفتگو
اخبـــار
نشست ها و همایش ها
نقد و نظر
جشنواره و سوگواره
ارتباط با ما
یادداشت
درباره ما
نشست هنرمتعالی
صفحه اصلی
آرشیو
درباره ما
ارتباط با ما
مشروح اخــــبار
پایگاه هنر متعالی:
« بحران هویت » | بررسی کتاب هر صبح میمیریم
هر صبح میمیریم تلاش و قدمی خوب درعینحالشکستخورده است. موضوع تکراری و پیشپاافتاده است بدون اینکه پنجرهای جدید رو به مخاطب باز کند و او را به جهان جدیدی هدایت کند یا نگرش جدید و حالت خاصی به جهان پیرامونش برای او ایجاد کند. نویسنده تنها توصیفهای متوالی آورده است و ...
بررسی کتاب «هر صبح میمیریم»
در کلاسهای داستاننویسی یا محافل ادبی و هنری مدام تکرار میکنند که در اثر نباید قضاوت وجود داشته باشد یا نویسنده نباید پیشداوری کند، فهم را به مخاطب بسپارد و اگر دچار قضاوت شود اثرش دیگر هنری نیست و بیشتر شعار و مقاله است. متأسفانه این جملهها و این آموزشها بسیار سطحی و پیشپاافتاده هستند و نویسنده تازهکار و جوان را دچار توهم میکنند، نویسنده با خودش کلنجار میرود و تمام سعی خود را به کار میگیرد تا در اثرش به هیچ شخصیتی نزدیک نشود و او را خوب پرداخت نکند تا مبادا به او برچسب قضاوت بزنند و او در چشم مخاطب، حرفهای و بزرگ جلوه کند. این تفکر اگر درست درکو فهم نشود بسیاشتباه و گمراهکننده است. نویسنده و شخصیت اصلی و تمام افرادی که در دل روایت حرفی از آنها زده میشود باید دارای جهانبینی و ایدئولوژی باشند؛ حتی اگر این جهانبینی، بیاعتقادی به جهانبینی باشد که این خود نوعی جهانبینی است.
نویسنده تازهکار به خودش زحمت میدهد و قلمفرسایی تصنعی میکند که بگوید من طرف هیچ شخصی نیستم. هر نویسندهای باید بداند درجایی قضاوت مذموم پیش میآید که نویسنده این قضاوت را در اثرش با زور بگنجاند و بخواهد حرفش و ایدئولوژیاش بر روایت و داستان مقدم باشد مثلاً فردی که کارهای خلاف دین انجام میدهد و چون نویسنده میخواهد، او را آدم بدبخت و مفلوک نشان میدهد یا در مقابل شخصیت اصلی که انسانی نیکوکار است انسانی جانی و رذل را بگذارد که بدون دلیل و دلبخواهی دست به اعمال شنیع میزند و این انسان بدطینت جز اعمال ناشایست هیچ کار دیگری نمیکند. این تنها دو نمونه است که بسیار میتوان در این مورد مثال و اقسام آورد، موارد مختلفی که در آثار نویسندگان و فیلمسازان ایرانی و خارجی دیده میشود. هستند افرادی که با سختی میخواهند شخصیتهایشان را موجوداتی خنثی و باریبههرجهت نشان بدهند. افرادی که براثر اتفاقات به اینطرف و آنطرف پرتاب میشوند و مانند خاری در بیابان، گرفتار باد روزگار هستند. داستان بلند هر صبح میمیریم اثر سید احمد بطحایی طعنه به این قسم میزند.
نویسنده برای قضاوت نکردن و نیفتادن در این چاه ساختگی، شخصیتهای بلاتکلیف و متغیر میآفریند. شخصیت اصلی تا حدی در این مرداب غرق است که حتی نمیتوان اسم شخصیت بر آن گذاشت. بیشتر به موجودی میماند که هیچگونه دلیل وجودی و حتی فکری خودش را نمیداند و این ندانستن فرق میکند با داستانها و آثاری که شخصیت و خالق اثر به آوارگی و پوچی اجتماع و اطرافیانشان اعتقاددارند و میدانند از کدام راه به این نقطه رسیدهاند. در این اثر هرازگاهی تکراری از احوالات شخصیت داده میشود تا خواننده بتواند با اثر ارتباط برقرار کند اما این قطعات، پازلی را برای ما کامل نمیکند جز پازل بیهویتیاش. گاهی از عکاسی میگوید: دستم را کادر میکنم، همانطور که مریم را در آن میدیدم. با چشم روی ترک سقف اتاق زوم میکنم. گاهی سراغ پیامبری و نوح میرود: به نوح فکر میکنم. به حبیب که میخواهد اتاقهای کشتیاش را چگونه بسازد.... گاهی نیز سراغ فلسفهبافیهای پوچگرایانه میرود: کائنات و مافیها دور سرت که نشستهای یا ایستادهای میچرخند. سنگینیشان را با ته ماندهی وجودت حس میکنی. انگار یکی یا خودت که معلوم نیست نشستهای یا ایستادهای، اینها را روی سرت آوار کرده است...
شخصیت به جنون رسیده است. چرا و چگونه؟ پرداخت آنقدر ضعیف است که حتی اگر خیانت را هم دلیل جنون بدانیم بازهم باورپذیر نیست و کلیشهای و گلدرشت است. حتی اطلاعات قطرهچکانی که از وقوع قتل و خیانت هم میدهد اطلاعاتی مصنوع هستند. درست است که داستان اثری برساخته از انسان است بااینحال آثار فاخر درون خود حیات و زیست و جهان دارند. جهانی که حتی یک کوچهاش در این اثر یافت نمیشود.
هر صبح میمیریم تلاش و قدمی خوب درعینحالشکستخورده است. موضوع تکراری و پیشپاافتاده است بدون اینکه پنجرهای جدید رو به مخاطب باز کند و او را به جهان جدیدی هدایت کند یا نگرش جدید و حالت خاصی به جهان پیرامونش برای او ایجاد کند. نویسنده تنها توصیفهای متوالی آورده است توصیفهایی ناکارآمد مانند نقشی زیبا که بر حباب کشیدهاند، زیرا شخصیت محکمی زیر این توصیفها وجود ندارد تا آنها را سرپناه باشد. توصیفهای این اثر بیشتر به کار مخاطبانی میآید که میخواهند داستان شاعرانه و عاشقانه بخوانند و احساسات زودگذر و هیجانات خود را بارور و پرورش دهند. البته استفاده از عناصر شاعرانه و عاشقانه به خودی خود کار کوچک و قبیحی نیست درصورتیکه نویسنده این عناصر را در اختیار بگیرد و پا را فراتر از آن بگذارد. مثالهای این توصیفها آنقدر زیاد است که تمام کتاب را میتوان بهعنوانمثال ذکر کرد؛ اما برای نمونه: «سرش را روی دستهاش میگذارد، روی گلبرگهای جدا شدهی مریم. تمام گلهای مغازهی نادر جلوی چشمم پرپر میشود، همانهایی که مریم چند ماه قبل از اینکه به من بگوید حامله شده، از مغازهی نادر میخرید. دیسک کارهای پاوراتی را توی دستگاه میگذاشت. صداش را میبرد و گلها را توی گلدان پیرکس روی عسلی کنار پنجرهی تراس میگذاشت تا هوا بخورند. نور ببینند. مثل مریم خشک نشوند. ولی مریم بیحرکت شد، دیگر رشد نکرد...»
این نوشته دارای مترسکها و تیپهای دیگری نیز هست مانند حبیب که نقش کهنالگوی تیپ آدم عاقل را در داستان بازی میکند و در همان حد آدم عاقل میماند و اعدام میشود. درجایی از کتاب شخصیت او را به این شکل میستاید: «هرچه میگذرد ایمانم به حبیب بیشتر میشود. اگر یک سال دیگر با حبیب توی یک اتاق باشم بعید نیست او را به عنوان خدای آیندهام انتخاب کنم.» این گفتار به خوبی کارکرد این تیپ را به خواننده میشناساند. افراد دیگر مانند مریم، سیامک، سربازها و بقیه نیز کمتر از حبیب دیده میشوند و کارکرد مناسب و پرداخت خوبی ندارند. دختری هم به نام سیما وارد داستان میشود که جز نقش از راه بدرکردن شخصیت اصلی را ندارد و میخواهد فاجعه را آغاز کند. نویسنده میگوید: «سیما دختر متقلبی بود. متقلب از قلب میآید. یعنی کسی که عوضت میکند. قلبت را میگیرد. عوضی میکندت. ولی سیما قلب من را نگرفت. قلب من دست مریم بود.» از سیما همین سطحینگریها را شاهد هستیم و از این فرد مانند باقی افراد داستان چیز بیشتری به دست خوانندهداده نمیشود.
نویسنده : رضا وحید
تاريخ:
۱۳۹۴/۱۱/۸
کلیه حقوق سایت متعلق به هنر متعالی می باشد.
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.
صفحه اصلی
آرشیو
درباره ما
ارتباط با ما