مدیریت
|
عضویت
امروز:
۱۴۰۱ دوشنبه ۶ تير
صفحه اصلی
انجمن شعر
انجمن داستان
انجمن عکس
انجمن سینما
انجمن خوشنویسی
گفتگو
اخبـــار
نشست ها و همایش ها
نقد و نظر
جشنواره و سوگواره
ارتباط با ما
یادداشت
درباره ما
نشست هنرمتعالی
صفحه اصلی
آرشیو
درباره ما
ارتباط با ما
مشروح اخــــبار
پایگاه هنر متعالی:
مصاحبه با حجتالاسلام والمسلمین جوادی
تمام کودکی و نوجوانی سیدهادی جوادی 49ساله، در روستای سلیمسرا از توابع شهرستان رودسر گیلان گذشته است. او همه خاطرات روستا را به یاد دارد، چون عاشق سلیمسرا است. طاقچهها، صحن حیاط، بشقابها، قاشق و چنگال، پوست دباغی شده گوسفندان جلوی ...
اگر عشقِ «قلم به دست گرفتن» دارید اما نمیدانید دربارهی چه بنویسید، اگر دور و بر خانه و محلهتان جایی برای آموزش نویسندگی نمیشناسید یا ندارید، اگر نویسندهاید اما سوژههایتان ته کشیده، چاره کار گشت و گذار در منطقه و محله زندگی خودتان است!
منطقهای دارید پر سوژه، شبیه سوژههایش هم در مناطق دیگر شهر پیدا نمیشود. سوژههایی به شدت تأثیرگذار که راه گریزی جز قلم به دست گرفتن برای شما باقی نخواهد گذاشت. بروید محله بهمن و سری بزنید به خاله شهربانو که در کنار مرغ و خروسها زندگی میکند! بروید مهدکودک گل گندم و به تماشای کارهای 10 کودک نابینا و کمبینا بنشینید. کارکنان قدیمی راهآهن را پیدا کنید.
راسته بازار مقابل آرامگاه خواجهربیع را فراموش نکنید که هر روز بساط دستفروشان در آنجا پهن است و غیره و غیره.
جالب است بدانید این گشتوگذارها کار همیشگی روحانی داستاننویس شمالی و ساکن محله فاطمیه است. او تجربیاتش را که منبع داستانهایش قرار داده، با گشتن در منطقه 3 یا مناطق دیگر و با زندگی کردن در کنار آدمهای گوناگون و شنیدن ماجراهای زندگی آنها غنی میکند!
تجربههایی که به او در نوشتن داستان، چیزی که علاقه زیادی به آن دارد، بسیار کمکش میآید. درباره علاقهاش به داستان هم باید گفت که در کتابخانه او بیش از 2 هزار عنوان کتاب وجود دارد که بیشتر آنها داستانی است. در این میان، داستانهای قرآن، حکمتهای روایی نهجالبلاغه و حکایتهای هر کتاب دینی دیگر را دوست دارد.
بدون خانه پدربزرگ، روحانی نمیشدم!
تمام کودکی و نوجوانی سیدهادی جوادی 49ساله، در روستای سلیمسرا از توابع شهرستان رودسر گیلان گذشته است. او همه خاطرات روستا را به یاد دارد، چون عاشق سلیمسرا است. طاقچهها، صحن حیاط، بشقابها، قاشق و چنگال، پوست دباغی شده گوسفندان جلوی چشمانش جان میگیرد و میگوید: خانه پدربزرگ نزدیک خانه ما بود و محل رفت و آمد نوهها. او کشاورزی موفق و متموّل بود.
شخصیتی مذهبی داشت و ارتباطی تنگاتنگ با روحانیت، بدین صورت که خانهاش استراحتگاه و محل رفت و آمد روحانیون مبلّغی بود که در مراسم مذهبی به روستا میآمدند. یادم هست پدربزرگ آنها را روی پوست دباغی شده مینشاند.
در همین خانه با حقایق زندگی آشنا شدم. در روستای ما یأس و ناامیدی معنی نداشت. همه میدانستند خدا هست، باید نماز خواند و روزه گرفت. میدانم اگر زندگی در خانه پدربزرگ را تجربه نمیکردم، روحانی نمیشدم.
از سلیمسرا تا واجارگا!
بیشتر داستانهای این روحانی نویسنده در سلیمسرا میگذرد. به گفته او داستانها نیز همان شخصیت و زندگی خود او و اهالی روستاست. طی این مصاحبه هم با شوقی وصفناشدنی از زندگی روستا تعریف میکند: دلم برای بچههای شهری میسوزد که زندگی بچهگانهای ندارند؛ در حالی که بازی ما چرخاندن لاستیک موتور بود. 15 کیلومتر میدویدیم و بوق هم میزدیم! از سلیمسرا تا روستای واجارگا.
او میگوید: تصور کنید صبح که از خواب بیدار میشوید و به ایوان میآیید کوه به شما سلام کند و شما جوابش را بدهید! کوههای چادَران را میگویم که سرسبزی و زنده بودنش مثل این بود که صبحها به ما سلام میکند.
داستانی به نام «سیاهتاش» دارم که نام یک مکان واقعی در سلیمسراست. فضایی کنار رودخانه با صخرهای بلند که زمانی یک نفر از روی آن پرت شد. من همین ماجرا را در داستان سیاهتاش آوردم.
کارگران قصهگو
نه تنها محیط روستا که کارگران پدربزرگ هم ذهن او را پر از قصه میکنند. جوادی شرح میدهد: کارگران پدربزرگم مثل اعضای خانوادهاش بودند و سر یک سفره با هم غذا میخوردند. آنقدر هوای آنها را داشت که ماه رمضان فقط تا ساعت 2 کار میکردند.
من همیشه از کارگرها میخواستم برایم قصه بگویند. یادم است قصهای به نام «عزیز و نگار» را تعریف میکردند که یک داستان قدیمی بود و بسیار شبیه به داستان عاشقانه شیرین و فرهاد.
روحانی داستاننویس محله فاطمیه عنوان میکند: خانوادهای رومانتیک داشتم که اهل شعر و ادبیات بودند. برادر بزرگم رمانهای عاشقانه و تاریخی میخواند و من به پیروی از او همان کتابها را میخواندم.
کتابهایی از منوچهر مطیعی، امیر عشیری، جمشید صداقتنژاد و... . 15سالگی وارد مدرسه علمیه جلالیه در آستانه اشرفیه گیلان شدم. در حوزه هم داستان میخواندم.
«اشرافزاده قهرمان» نخستین کتاب مذهبی داستانیای بود که از محمود حکیمی خواندم. البته از سال 59 به بعد هر کتابی که به دستم میرسید، اتوماتیک میخواندم. کتاب «امشب اشکی میریزد» کوروس بابایی را که داستانی اجتماعی و عاطفی بود، بسیار دوست داشتم و روی من خیلی تأثیر گذاشت.
نویسنده باید از درد و غم مردم بنویسد...
خواندن کتابهایی با موضوع عشق و رنج و غم و فقر چنان در روحیاتش تأثیر میگذارد که دو رمان اجتماعی به نام «انتهای رنج» و «قربانی فقر» مینویسد: از نوشتن داستان درباره فقر و غم مردم خوشم میآید. به نظر من درد و غم باید همچون خونابهای از روح داستاننویس بچکد و آن را با تمام وجود احساس کند.
بسیاری از سوژههای داستانهای او مربوط به حوزه میشود و این تجربه نابی است که هر کسی نمیتواند از آن بهره ببرد. جوادی توضیح میدهد: آمدنم به مشهد برای ادامه تحصیل بود.
در مشهد، در مدرسه علمیه جعفریه که از بناهای مرحوم حاجی عابدزاده بود و در انتهای بازار رضا قرار داشت، تحصیل میکردم. سوژههای بسیاری از این مدرسه علمیه دارم. البته بیشتر داستانهای من از کودکی و نوجوانیام در روستا نشأت گرفته است و از زندگی شهری سوژه نابی ندارم.
او اضافه میکند: داستانی به نام «سبز بود اما پلاسیده» را در نوروز سال71 نوشتم. این داستان درباره مردمی است در روستا، بالای شهر و پایین شهر و نوع شادی کردن آنها در نوروز. این داستانم در چندین نشریه چاپ شد.
کسی به سراغم نمیآید...
این روحانی داستاننویس میگوید: با کتابهایی که داستان، روایت یا حکایتی در دل خود دارند، بهتر ارتباط برقرار میکنم. داستانهای قرآن و حکمتهای پندآموز نهجالبلاغه را دوست دارم و از خواندن روایتهای اصول کافی که از منابع فقه شیعه است، لذت میبرم.
جوادی تأکید میکند: اگر مطالعه نکنم انگار غذا نخوردهام! از مصیبتهای مردم ما این است که کتاب نمیخریم. به نظر من کتاب گران نیست و عمق فاجعه وقتی است که افراد کتابهایشان را میفروشند.
او دوست دارد از روحانیونی مانند او که به صورت حرفهای در زمینه داستاننویسی کار میکنند حمایت شود: دوست دارم به من بگویند تو که داستاننویس هستی بیا کار داستاننویسی را ادامه بده. بیا در زمینه داستاننویسی با فلان نهاد همکاری کن. به نظر من این کار برای آنها نفع هم دارد، چون کسی مانند من ضمن آشنایی با دین و مذهب به علاقهمندان آموزش نوشتن میدهد. من احساس وظیفه میکنم اما کسی به سراغم نمیآید!
بعد هم میگوید: اگر بخواهم داستاننویسی آموزش بدهم، با در نظر گرفتن این فرضیه که نفس قصه نوشتن آموزش نمیخواهد و باید در ذات انسان باشد، افرادی را انتخاب میکنم که ذاتاً نویسنده باشند. من آنها را به دل قصهها میبرم. به دیدن کسی که قصد خودکشی داشته اما در نهایت این اتفاق برایش نیفتاده، پدری که مورد بیمهری قرار گرفته است و...
مونس مرد طردشده بودم!
اما سؤال آخر این است که این آدمها را از کجا میشناسد؟ این روحانی داستاننویس جواب میدهد: با همین لباس روحانیت در محلههای شهر میگردم و با آدمها دوست میشوم. تا ته گلشاد رفتم، روستاها را پیدا کردم، سجاد و فلسطین را هم گشتم.
هفته پیش روستای چایدره از توابع کلات بودم. پیاده، با تاکسی یا با واحد فرقی ندارد؛ میروم و به دنبال زندگی میگردم. یادم است یک روز صبح در کوچه شهید ثابتیفرد پیرمردی با کتانی سفید به من سلام کرد و مرا به داخل خانهاش برد... با کفش وارد اتاقش شد و برایم از خواب دیشبش تعریف کرد. با او دوست شدم. از آن داشهای قدیم بود که روی تمام بدنش خالکوبی داشت. همه او را طرد کرده بودند. مدت زیادی مونس او بودم و هوایش را داشتم! تا اینکه از آن خانه رفت.
منبع: روزنامهی شهرآرا، شماره 60، 9 تیرماه 1392
تاريخ:
۱۳۹۴/۹/۸
کلیه حقوق سایت متعلق به هنر متعالی می باشد.
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر منبع بلامانع است.
صفحه اصلی
آرشیو
درباره ما
ارتباط با ما