شهید آوینی و انقلاب اسلامی
نام سخنران: آقای پارسانیا
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. الحمدلله ربّ العالمین و صلّی الله علی سیّدنا محمد و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین، سیّما بقیه الله فی الارضین.
عنوان صحبت را شهید آوینی و انقلاب اسلامی بیان کردند. بنده در ذهنم بود که عنوان صحبت را عنوان این همایش قرار دهیم؛ یعنی، بحث شهید آوینی و دوران گذار. که البته انقلاب اسلامی نیز حقیقتی است در همین دوران و برای پاسخ به همین دوران. انقلاب برای گذار از یک ساختار، نظام، حوزه و حیات و ورود به
یک ساحت اجتماعی دیگر رخ میدهد. انقلاب، پاسخ به یک نیاز، در جهت گذر و گذار، است. پاسخ به نیازی تاریخی و نیازی اجتماعی است. نیازی اجتماعی است که در بستر تاریخی شکل میگیرد، انباشته میشود، طلب میکند و جامعه، در مسیر تاریخی خود، گاه ناگزیر از یک سری تحولات انقلابی میشود. تاریخ معاصر ایران شاهد مسائل و جریانها و حوادث ویژهای بوده که آن را از دیگر مقاطع تاریخی ایران ممتاز کرده است. ما، در گذشتهی تاریخ، مسائل اجتماعی و تحولات و تغییرات فراوانی را پشت سر گذاشتهایم. شاید منطقهی جغرافیایی ایران یکی از عواملی بوده که این تحولات و تغییرات فراوان را در آن ایجاد میکرده است یا زمینهی این تحولات را در آن فراهم میآورده است. کشورهای دوردستی که به لحاظ جغرافیایی از امواج تحولات انسانی به دور هستند؛ به نسبت کشوری که در یک موقعیت جغرافیایی بین فرهنگها، تاریخها و تمدنهای مختلف قرار دارد؛ کمتر با یک سری مسائل متنوع مواجه میشوند. اسلام، خود یکی از مسائلی است که ایران با آن آشنا شده و در هویت ایران هم تأثیر گذار بوده است. قبل از اسلام هم، ایران با یونان و فرهنگهای دیگری که
در همسایگیاش بودهاند مواجه بوده است. بعد از اسلام هم، هر یکی دو سدهای، با یک سری تغییراتی مواجه شده است که از عوامل بیرونی متأثر بودهاند نه از عوامل درونی. یکی از برجستهترین این تغییرات آن چیزی است که در حادثهی مغول رخ داده است و بعد هم که تیموریان آمدند. اما هیچ کدام از این تحولاتی که بعد از اسلام رخ دادند و دورههایی که در ایران گذشت و گذرها و گذارهایی که اتفاق افتاد از نوع تغییرات و تحولات دوران معاصر ما، از صدر مشروطه تا به امروز، نبودهاند. تحولات و مسائل رخ داده در دورهی معاصر ما تحولات و مسائل بسیار عمیقتر، وسیعتر، فراگیرتر و تأثیرگذارتری هستند. این یک مواجهی همه جانبهی مدنی و تاریخی است. جامعهای که ظرف شکوفایی و ظهور و بروز یک فرهنگ تاریخی و جهانی، یعنی اسلام، بود مواجه شد با حضور یک فرهنگ و تمدن رشدیافتهی بالغ که از خانهی وجود خود بیرون آمده بود و در مراحل رشد و توسعهی خود، به مرزهای جهان نزدیک میشد و بعد از دستکم دو سده تحولات درونی، از قرن 19 به
بعد، به تحولات و تغییرات بیرونی دست زده و به سوی کشورهای دیگر آمده بود.
ما، از قرن 19، به طور جدی، با این مسئله روبهرو شدیم و به دنبال آن، یک سنت معرفتی، در درون این تاریخ، به وجود آمد، با ویژگیهای مختص جامعهی شیعی ایران، که مسیر ویژه و به نوبهی خود ممتازی داشت از دیگر
مسیرهای تاریخی که در دنیای اسلام در حال رخ دادن بود و حتی فراز و فرودهایش مغایر بود با آنچه که در دیگر کشورها وجود داشت، چه به لحاظ ابعاد نظری -در سطوح مختلف کلامی، فلسفی، عرفانی، فقهی- و چه به لحاظ عملی.
از آن زمان، این سنت تاریخی در مواجههی با یک سنت تاریخی دیگر قرار گرفت که کاملاً، حاضر شده بود و بخشی از ذهنیت و واقعیت جامعه را، با اهرمها و ابزارهای خاص خود، در تسخیر خود گرفته بود. ما، در دوران معاصر، ضمن آنکه آن میراث تاریخی را در بخشی از هویت خود و فرهنگ خود همچنان داریم، شاهد حضور بخشی از آثار فرهنگ مدرن هم هستیم. البته ابزارها و زمینههای حضور هر یک از این دو فرق میکند و متناسب با خودشان است. ما جهان مدرن را از افق قدرت نظامی، از افق صنعت، از افق تکنولوژی، از افق اقتدار نفوذ سیاسیای که خود را از شمال و جنوب، فراز و فرود و درون و بیرون به گونهای مینمود تجربه کردیم. جهان مدرن وارد شد و بخشهایی از نظامها و نهادهای اجتماعی ما را تصرف کرد، اما سنت تاریخی تفکر، احساس و
زیست و زندگی از این جامعه رخت برنبستند و به صوَری، در بخشها و سطوح مختلف اجتماعی، وجود و حضور داشتند. ما، بعد از مشروطه، نظام معرفتی مدرنی را تجربه کردیم که در حاشیهی نظام علمی جهان غرب و با مرجعیت نظام معرفتی آنجا، به تدریج رشد کرد، در سطوح مختلفی بسط پیدا کرد و بخشی از ذهنیت جامعه را به دست گرفت. در محیطهای غیررسمی علمی نیز بخشهای اندیشهی مدرن، از مسیر احزاب و گروههای سیاسی و جریانهای سیاسی و حرکتهای ژورنالیستی، حضور به هم رساندند و به صورت فعال، حضور یافتند.
میتوانیم اینها را به گونهای تیپبندی و به صوَری تقسیمبندی کنیم. یک نظام معرفتی رسمی؛ که با خصلت روشنگری مدرن، ذیل نظام معرفتی مدرن شکل گرفت؛ با همهی تحولات و لوازمی که در حوزههای مختلف علمی داشت و با تصرفی که نسبت به لفظ و مفهوم علم (science ) داشت، در حوزههای مختلف علمی، اعم از علوم طبیعی و علوم انسانی، وارد شد و به تدریج، سطوح مختلف آموزش و دانشکدههای مختلف محل گسترش این دسته از علوم شدند. من از این با عنوان نظام معرفتی مدرن یاد میکنم. این نظام معرفتی؛ که یک
خصلت روشنگری، با معنای مدرن، بر آن حاکم بود و ما با آن آشنا هستیم؛ در حوزهی علمی، از مواضع تاریخی تفکر جهان غرب به عالم و آدم مینگریست و تئوریزه میکرد و بخشی از ذهنیت ما، که متأثر از آن شدند، از این افق، هویت خودشان و تاریخ خودشان را ابژه و موضع معرفت خود قرار دادند.
بخشی از جریانهای فکری دیگر هم که از دههی بیست به بعد، بیشتر در خارج از محیطهای رسمی تعلیم و تعلم، حضور به هم رساندند جریانهای روشنفکرانهی چپ بودند. اینها هم، در ذهنیت جامعهی ایرانی و در بین روشنفکران، حضور داشتند، تأثیرگذار بودند، به لحاظ سیاسی هم فعال بودند و در صورت گروهها و احزاب، عمل میکردند. این جریانها هم، از این بُعد که اینها نیز جهان خود را موضوع معرفتهای علمی مدرن قرار دادند، با جریان قبلی مشارکت داشتند و اگر اختلافی وجود داشت، از نوع اختلافاتی بود که بین
نظریههای گوناگون حوزهی علوم انسانی در جهان غرب وجود دارد، با اینکه مبانی مشترک فرهنگی-تمدنی بین آنها وجود دارد و این نظریهها همگی برای حل مسائل تاریخی خود آنان به وجود آمده است. رویکردهای انتقادی، در قرن نوزدهم، به تدریج شکل گرفتند و در پایان قرن نوزدهم، با اتکا به قلم و معرفت خود، با عنوان روشنفکری، قدرتی به دست آوردند و تأثیرگذار بودند و کم کم، توانستند، از این موضع اقتدار سیاسی، خود را به چالش بکشانند و حتی جریانهای سیاسی مدرن را به دو بلوک، شرق و غرب، تقسیم کنند و هر دوی
اینها به گونهای در فضای معرفتی جامعهی ما بازتابهایی داشتند. نظام معرفتی یا سنت معرفتی تاریخی ما، که به تدریج از یک سری از حوزههای اجتماعی دور شده بود و در قلمروهای خاصی محدود شده بود، از مسیر تعلیم و تعلم رسمی دور ماند و به حوزههای آموزش فقه و اصول تقریباً محدود شد. البته بین جمع محدودی از همان نخبگان داخل قلمرو فقه و اصول بعضاً گفتگوهای عمیقتر فلسفی و عرفانی و سلوکهای عملی متناسب با آن، در حوزهی زندگی شخصی، استمرار داشت. این حوزهی معرفت، در برخی از سطوح، نمادها و نشانهها و ایدههای خود را، در فضای فرهنگ عمومی، داشت و ارتباطش با حوزهی فرهنگ عمومی برقرار بود و در هر حال، مردم، بسیاری از مسائل زندگی خود را، احساس خود را، حیات خود را و معانیای که با آن زیست میکردند را در ارتباط با این حوزهی معرفتی، که ریشهای تاریخی داشت، سازمان میدادند. اما همین مردم ذهنیت علمیشان را در نظام آموزشی مدرن و موضعگیریها و اندیشهی اجتماعی و سیاسیشان را در چارچوب تئوریها و نظریههای احیاناً چپ سازمان میدادند یا از آنها اثر میپذیرفتند.
قلمروهای معرفتی، آنجا که در کانونهایی مثل دانشگاه و احزاب و گروههای روشنفکری خاص و رهبران مذهبی و دینی متمرکز میشدند، کاملاً از یکدیگر گسسته بودند.
در حاشیهی این سه، لازم است من ابتدا دو جریان را توضیح دهم: یکی، سنت تاریخی تفکر و اندیشه و دیگری، حوزههای معرفتی مدرن. در درون حوزههای معرفتی مدرن، جریانهای گوناگونی وجود داشت. یکی از آن جریانات، جریان عام روشنگری بود که در چارچوب علم مدرن و سایِنس [science] بود و نظام آموزشی دانشگاهی را در تصرف داشت. یکی دیگر از آن جریانها جریان روشنفکریِ بیشتر سیاسی بود که به صورت چپ بود. به تدریج، حلقههای دیگری هم، متأثر از فضاهای معرفتی مدرن، شکل گرفتند. اندیشههای رسمی
روشنگری مدرن، در ذیل نگاه علم قرن نوزدهم و با رویکرد غالب پوزیتیویستی منتقل میشد و اندیشههای انتقادی، بیشتر با رویکردی مارکسیستی منتقل میشد.
اما، در جریانهای معرفتی دنیای غرب، حرکتهای فلسفی و فلسفههای اجتماعی و اندیشههای دیگری هم در حال تدوین بود. رویکرد پدیدار شناختی، از هوسرل به بعد، از پایان قرن نوزدهم، امتدادی در جریان فلسفی قرن بیستم به دنبال آورد که به فلسفههای اگزیستانس و فلسفههای وجودی کشیده شد و بازتاب این اندیشهها هم، در حوزهی معرفتی جامعهی ایران، به تبع خود، جریانهایی به وجود آورد.
تا وقتی که علم با تعریف پوزیتیویستی خود منتقل میشد و در غالب نظریهها میآمد، ما چیزی جز ابژه برای این نظام معرفتی نبودیم و البته سایِنس، از این منظر، نسب تاریخی خود را نمیدید و هویت فرهنگی خود را نمینگریست و به آن اذعان هم نمیکرد؛ به بیان دیگر، موقعیت تاریخی خود و بنیانهای تاریخی خود را کاملاً مطلق و فراگیر میدید. تصور اینکه این بنیانها در معرض تزلزل قرار بگیرند یا نوعی نسبیت، به معنای محدودیت تاریخی و فرهنگی، بر آنها غالب باشد انکار میشد. علم، خود را واقعیتی کاملاً جهانی میدید، مطلق میدید و غربی و غیرغربی برای او قابل تصویر نبود. حتی رویکردهای انتقادی مارکسیستی هم خود را ایدئولوژیهای علمی میدانستند.
هوسرل بحث بحران علم اروپایی را طرح کرد و بحث این را که این علم چه مقدار مالک حقیقت است و به حقیقت راه مییابد و بحث در پرانتز بودن وجود
و هستی را و بحث این را که نظام معرفتی مدرن، نوعی انگارهها و صورت پردازیها نسبت به جهان است، پدیدار است، و حال، طبق شکی که هیوم داشت، این تصاویر واقعاً وجود دارند یا نه. هوسرل سعی کرد در برابر شک ساختاری دکارت، هیوم و کانت، که همهی نظام معرفتی را فرا گرفته بود، موضع بگیرد و بگوید که آنچنان نیست که ما هیچچیز ندانیم؛ دستکم در حوزهی پدیدارها معرفت داریم، اگرچه ارتباط با وجود قطع است و این مجموعه مفاهیم خود را، ساختارهای آن را و نظامهای معرفتی را میتوانیم بشناسیم. اینها هویت
انسانی دارند، هویت تاریخی دارند. و علم، بخشی از این مسئله است. این مسئله، رابطهی بین سوژه و ابژه را از آن نگاه مطلقی که علم داشت خارج کرد.
منظرهای مختلفی تصویر کرد که میتواند در حوزههای فرهنگهای مختلف وجود داشته باشد.
بعدها، البته در زمان شاگردان وی، نسبت به این مسئله، نسبت به پدیدار شناسی، تغییر نظراتی به وجود آمد و این سوالات به وجود آمد که آیا ما به راستی میتوانیم کاملاً از وجود گسسته باشیم یا میتوانیم به آن بنگریم. هایدگر، در بحث وجود و زمان، با این مطلب آغاز کرد که وجود را بشناسد، ولی تا آخر هم
نتوانست و بحث دیگری را دنبال کرد و آن هم این بود که ارتباطی و تعیّنی از وجود با ما هست و سؤالاتی از این دست طرح کرد که آیا این پدیدارها گسسته از وجودند.
او بحث این تعیّن، این دازاین را طرح کرد که نسبت این حوزههای پدیداری با وجود را در نظر میگیرد. این مسئله، بین دانشی که در حوزههای معرفتی مدرن شکل میگرفت با تعینی خاص از وجود رابطه برقرار میکرد. شاگردان هوسرل، مثل کربن، و کسانی که از او متأثر بودند، نخست در علوم انسانی، در اوریانتالیسم، در شرق شناسی، نه در جامعه شناسی که به حوزهی فرهنگ نظر داشت و تعدد فرهنگها را میدید، تحولی کیفی ایجاد کردند که بعدها و پس از چندین دهه، دامنهی این تحول، امروز به قلمرو جامعهشناسی هم کشانده شده است.
بازتاب این مسئله؛ در درون جامعهی ایران و در اندیشمندان ایرانی، که در حاشیهی جریانهای فکری مدرن میاندیشیدند؛ تزلزلی نسبت به نحوهی نگاه آنها ایجاد کرد. حضور کربن در ایران، تأثیر اندیشههای هایدگر در اینجا و آمدن اندیشههای اگزیستانس حلقهای ایجاد کرد که تأمل دربارهی نسبت سوژه و ابژه و اینکه ما چگونه باید خود را بشناسیم را مد نظر قرار داد. این دوگانگی که بین دو نظام معرفتی درون این فرهنگ شکل گرفته بود، یک نظام معرفتی مدرن و یک نظام اندیشهی تاریخی که این دو جریان به دو بخش جامعه تبدیل
شده بودند که جدای از هم بود، دستکم در بخشی از این نظام معرفتی که به جریانهای فکری جهان غرب نظر داشت، آن صلابت و آن بستگی را در هم شکست و پرسشهایی به وجود آورد. البته این پرسشها گاه نظری است؛ یعنی، نقل است، پُز است، گفتوگو است و نقش اجتماعیای است که در قالبهای ظاهری موجود اجرا میشود و گاهی وقتها، عمیقتر است؛ یعنی، آن کسی که مشغول حرف زدن است، گاهی که مشغول نقد اندیشههای پدیدارشناسانه است، برایش فرقی نمیکند که این سخن را بگوید یا اندیشههای مارکسیستی را بگوید یا اندیشههای پوزیتیویستی را بگوید؛ یعنی، در حاشیهی یک جریان دیگر در حال حرف زدن است و در حال انتقال آن چیزی است که آنجا هست، ولی گاهی اوقات این گفتوگو از اینجا عبور میکند و بُعد وجودی(؟) و بخش گرم گوینده را هم تصرف میکند.
ما همهی این نوع مسائل را و این نوع رویکردها را، در بین اشخاص گوناگونی که در صحنهی عرصهی تاریخ معاصر ما آمدند، داشتیم. برخی، به این دلیل که بازتاب امواج آن سو اینجا افتاده است؛ بسته به این که گرفتار کدام استاد شده باشند، در کدام محفل نشسته باشند، با کدام حوزهی مفهومی آشنا شده باشند؛
تحت جاذبههایی که آن جهان برایشان دارد، فقط منتقل میکنند. حتی وقتی این افراد آن جهان را زیر سؤال میبرند، این زیر سؤال بردن هم پژواکی است از سؤالهایی که در آنجا، نسبت به خود شده است و این، پرسشی که ناشی از هویت وجودی خود این سؤالکنندگان باشد نیست. چون این سؤالها آمده است، اینها هم این سؤالها را طرح میکنند.
پس این مطلب را گاهی انسان در حوزهی زبان میگوید و گاهی، یک گام پیش میرود و این مطلب، مسئلهی فکری او میشود، نه فقط در حوزهی اندیشهاش بلکه در حوزهی عمیقتر وجودش، و این مطلب همهی شخصیت او را تصرف میکند.
به هر حال، این جریانات فرصتی جدید و حلقههایی به وجود آوردند که توجه به سنت تاریخی تفکر ایران را، در بخش مدرن اندیشهی جامعهی ایران، زمینهسازی میکردند؛ مثلاً، در حاشیهی کربن، توجهی به علامه طباطبائی شد.
البته کربن وقتی آمد متفکری بود که از آن سوی جهان، با همهی مسائل وجودی خود، آمده بود و سؤال خود را طرح میکرد، اما، در حاشیهی کربن، مجموعهای از افراد آمدند و به مسائلی و افرادی که تا قبل از آن هم وجود
داشتند، به تبع کربن، توجه کردند؛ درحالیکه قبل از آمدن کربن ملاصدرا وجود داشت، علامه طباطبائی وجود داشت و تهران وارثان شایسته و عظیمی از سنت فکری، فلسفی و عرفانی باقی مانده از دوران قاجار را در خود داشت و هیچکس به سراغ اینها نمیآمد.
البته این مسئله، یک فرصت بود. افرادی بودند که اگر کربن نبود و کس دیگری بود، پا به پای او میرفتند. باید دید که این مسئله چه مقدار مسئلهی خود این افراد شده بود. از طرف دیگر، در تجربیات تاریخی بعد از مشروطه، از حوزهی سنت تاریخی جامعهی ایران نیز به تدریج جوششی و حرکتی شکل گرفته بود.
اینچنین نبود که تفکر تاریخی جامعهی ایران، به سهولت و به سادگی، عرصه را برای فضاهای معرفتی مدرن خالی کرده باشد. او هم تلاش خود را نموده است، خیزش خود را داشته است، کوشش خود را برای تفسیر جهان پیرامون خود و برای عرضهی تئوریهایی جهت چگونه عمل کردن در مشروطه داشته است.کوششی که میرزای نائینی داشت و بحث مشروطهای که در چارچوب فقه شیعه طرح شد و مسائل دیگری نظیر اینها بخشهایی از روشناندیشی این تفکر بود برای حضور فعال داشتن در مسائل اجتماعی. اما این مطلب در مشروطه شکستی سخت و عظیم خورد و به سرعت، همان کسانی که پیشتازان صحنهی معرفت برای عمل بودند پیشتازان انزوا شدند، مثل خود میرزای نائینی، و یک رفتنِ به تبعید را خود انتخاب کردند. آنها ارتباط خود را با تحولات گستردهی جامعه قطع کردند و گفتوگوهای عمیق درونی را، در یک فرهنگ خاص نخبگانی، بین خود ادامه دادند. حلقهی درس میرزای نائینی، حلقهی درس آقاضیاء و حلقهی درس مرحوم کمپانی حلقههای بسیار
توانمندی بودند، اما هیچربطی با آنچه در جامعه میگذشت نداشتند. در حوزهی اجتماع، میرزا معتقد بود باید نوعی مماشات با فضای موجود کرد و بس، همین.
اما، بعد از شش هفت دهه، این چالش صدساله از متن این کانون معرفت و از زبان و بیان و کلام یک نفَس پخته شده در این سنت تاریخی، فلسفی، عرفانی و فقهی به سخن آمد و یک بار دیگر، برای مسائل پیرامون خود، نظریهپردازی کرد، به میدان آمد و ذخیرهی تاریخی معرفت را، در عرصهی فرهنگ عمومی، در خدمت گرفت و یک انقلاب عظیم را به پا کرد، انقلابی که کاملاً نمادهای خاص خود، خیال خاص خود، هنر خاص خود، شعر خاص خود، احساس و عاطفهی خاص خود و فلسفهی خاص خود را داشت و در حال ساختن معانی
کلانی راجع به به عالم و آدم بود و در سطوح مختلف، با دانشهای متناسب با خود، این انقلاب، به گونهای شگرف و باورنکردنی، ظرفیت خود را، برای انسجام گستردهی اجتماعی، از اقصی نقاط بلاد و روستاها تا متن پایتخت نشان داد.
این انقلاب، حرکتی بود که در بین دیگر انقلابهای قرن بیستم، که قرن انقلابات آزادی بخش در کشورهای مختلف در تقابل با استعمار بود، بینظیر بود و هیچیک از آن انقلابهای دیگر این قدر مردمی، فراگیر و تاریخی نبودند.
شهید آوینی در موقعیتی اینچنینی و در جایگاه میانهای بین این نظامهای مختلف معرفتی قرار گرفت. خاستگاه تعلیم و تعلم او در نظام علمی مدرن، در ذیل حاشیهایترین بخش این نظام نسبت به سیستم معرفتی مدرن و در ذیل کسانی مثل هدایت و امثال او، بوده است و شهید آوینی این فضای معرفتی را کاملاً درک و لمس کرده بود. او از ظرفیت حضور رویکردهای پدیدارشناسانه و اگزیستانس، برای توجه به چالش بین این نظام معرفتی مدرن با هویت تاریخی و فرهنگیای که میخواهد ابژهی آن معرفت بشود، به خوبی استفاده میکرد و
همچنین، به خوبی استفاده میکرد از جاذبهی این خیزش عظیم تاریخی و تمدنی که به صورت یک انقلاب پُرتوان اجتماعی ظاهر شده بود. او خود را، به لحاظ وجودی و تاریخی، در معرض این جاذبه میدید و همهی این ظرفیتها را برای کار نظری کردن و برای تحلیل مسائل پیرامون خود به کار میگرفت.
البته وقت، تمام است و من میخواهم زود نتیجه بگیرم. بودند و هستند کسانی که در سطوحی از این تقاطع واقع شدهاند و این نزدیکی و این گذار را، برای پیمودن این گسل موجود بین این دو نظام معرفتی، داشتهاند. برخیها فقط در حد نظر و گپ زدن به این مطلب پرداختهاند. گاهی گپزدنهایی که صورت تقلیدی آنها حکایت از گسل وجودی آنها میکرد؛ یعنی، وقتی از خویشتن یا تاریخ خود سخن میگوید، چون دقیقاً همهی خویشتن خود را به زبان و دهان آن کسی که در چارچوب اندیشهی مدرن این حرف را میزند قرار داده است، پس چون آنها میگویند این هم میگوید؛ یعنی، این گفتن هم نوعی شیفتگی و نوعی محوشدن و نوعی بیگانگی است.
اما آوینی این گونه نبود. او از این ظرفیت استفاده کرد و با همهی وجود، به میدان آمد. وقتی که انسان، با همهی وجود، خود را به عرصهی یک تفکر و ساحت یک تمدن بسپارد، نمایندگی آن تفکر را، در عرصهی تاریخ، پیدا میکند و نیاز آن تاریخ از کلام او، از زبان او، از رفتار او و از بیان او بروز و ظهور پیدا میکند. البته عرصهی اندیشه عرصهی عمیقی است، اما بدل و گپ و گفتوگو و قال و مقال در حوزهی اندیشه فرصت جولان زیادی دارد. خیلیها تفلسف میکنند و فیلسوفی مینمایند و از فلسفه حظّی نبردهاند و هیچیک از مسائلی که میگویند، مسئلهی آنها نیست و هیچیک از آن مسائل برای آنها حل شده نیست. فقط این فضا را بازمیتابانند. میشود کسی انبانی از اصطلاحات باشد و در عین حال، ابتدائیات مسائل فلسفی، مسئلهی تفکر او نبوده باشند و
برایش حل نشده باشند، اما وقتی که انسان پخته شد و با یک معرفت عجین و همراه شد، مسلماً آنگاه حرفهایی که میزند حرفهای خودش خواهد بود.
او یک فرصت دیگر هم پیدا میکند و آن در عرصهی هنر است. رابطهی هنر با معنایی که نمایندهی آن است کاملاً رابطهی وجودی است. هنر، انسان را مستقیماً، از افق خیال و از طریق احساس و وجود و بخش گرم انسان، به آن حقیقت هدایت میکند و کسی که دل بدهد از مسیر وجودش هنر تراوش پیدا میکند، گاه حتی بیآنکه خود بداند یا بتواند به لحاظ نظری از او زبان گیرد و بیان بکند. البته در بسیاری از جاهای هنر هم جای قال و مقال و جای نشستن و صناعات ادبی را چیدن و قالب درست کردن و بعد، محتوا درون آن ریختن هست، اما آن کس که شاعری میکند این گونه نیست که ابتدا، قواعد را بیاموزد و بعد، الفاظ را، مطابق این قواعد عروض و قافیه، بچیند بلکه ابتدا، سخن میگوید و بعد، قواعد، از دل سخن، او میجوشد و بیرون میآید.
ما این گسل را، هم در عرصهی معرفت و هم بیش از آن در تاریخ معاصرمان در عرصهی هنر داشتهایم و داریم. این فاصلهای که هم معرفتی است و هم احساسی است و هم فرهنگی است کاملاً وجود دارد و شهید آوینی، به دلیل این حضور صادقانهای که در این عرصه داشت، توفیق شایستهای پیدا کرد، در عرصهی هنری که متناسب با بنیانهای وجودی و حِصّهی وجودی متعلق به جهان اسلام است. البته اینکه چه مقدار، به لحاظ نظر، آمد و چه مقدار باید کار بشود مسئلهی دیگری است.
من فکر میکنم که مهمترین خصوصیت آوینی، که شهادت او هم گواه بر این ادعای بنده است، همان صداقت او در گذر و گذار بود که با همهی وجود خود؛ در این عرصههای متنوع معرفتی، که چالشهای فرهنگی و تمدنی جهان امروز و جامعهی امروز ما بودند؛ وارد شد و به سهم خود، توانست، با دادن وجود خود به
این حقیقت، حظّی از حقیقت ببرد و ارائه کند، برای جویندگان حقیقت.
و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته.